به تماشای این چمن در مژگان فراز کن


ز خمستان عافیت قدحی گیر و ناز کن

مشکن جام آبرو به تپشهای آرزو


عرق احتیاج را می مینای راز کن

مپسند آنقدر ستم که به خست شوی علم


گره دست و دل ز هم مژه بگشا و باز کن

به چه افسانه مایلی که ز تحقیق غافلی


تو تماشا مقابلی ز خیال احترازکن

نه ظهوری ست نی خفا نه بقایی ست نی فنا


به تخیل حقیقتی که نداری مجاز کن

چو غبار شکسته در سر راهت نشسته ام


قدمی برزمین گذار و مرا سرفرازکن

به ادای تکلمی ، به فسون تبسمی


شکری را قوام ده ، نمکی راگدازکن

عطش حرص یکقلم زجهان برده رنگ نم


همه خاکست آب هم به تیمم نمازکن

نکند رشته کوتهی ، اگر از عقده وارهی


سرت از آرزو تهی ، چه شود پا درازکن

ز فسردن چو بگذری سوی آیینهٔ پری


دل سنگین گداز و کارگه شیشه ساز کن

بنشین بیدل از حیا پس زانوی خامشی


نفسی چند حرص را ز طلب بی نیاز کن